در داستان شعر “روباه و زاغ”، زاغ تکه پنیری در منقار خود دارد. روباه که گرسنه است و آن پنیر را میخواهد، نقشه میکشد. او نزدیک زاغ میرود و شروع به تعریف و تمجید از او میکند.
روباه به زاغ میگوید: “چه پرهای زیبا و درخشانی داری! چه اندام قشنگی! اگر صدایت هم به همان اندازه زیبا بود، بیگمان سلطان همه پرندگان میشدی!”
زاغ که تحت تأثیر این چربزبانیها قرار میگیرد و احساس غرور میکند، میخواهد ثابت کند که صدایش هم خوب است. برای همین دهانش را باز میکند تا آواز بخواند. در همین لحظه، پنیر از منقارش میافتد.
روباه که دقیقاً منتظر همین فرصت بود، فوراً پنیر را برمیدارد و فرار میکند. او سپس رو به زاغ میگوید و به او میفهماند که هر چه گفته فقط برای فریب دادن و گرفتن پنیر بوده است.
نتیجه اخلاقی که از این داستان میگیریم این است که نباید در برابر چاپلوسی و تعریفهای دروغین دیگران، غرورمان بیدار شود و عقل خود را از دست بدهیم. باید مراقب باشیم تا فریب حرفهای شیرین اطرافیانمان را نخوریم.

نام درس: درس سوم | موضوع: درک معنای واژهها و شعر | پایه چهارم دبستان
یک کلاغ کوچک یک تکه پنیر پیدا کرد. آن را با منقارش برداشت و سریع پرواز کرد.
روی شاخهی درختی نشست. در همان مسیر، یک روباه از زیر درخت رد میشد.
روباه حیلهگر به زیر درخت آمد و با صدای بلند شروع به صحبت کرد.
گفت: آفرین! چقدر زیبایی! چه سر و دم و پاهای قشنگی داری!
پرهای تو سیاه و بسیار زیباست. هیچ رنگی از سیاهی پرهای تو بهتر نیست.
اما اگر صدای قشنگی هم داشتی، هیچ پرندهای در دنیا به خوبی تو نبود.
کلاغ захотел قار قار کند و آواز بخواند تا صدایش را به روباه نشان دهد.
به محض اینکه دهانش را باز کرد، غذایش افتاد. روباه سریع جست زد و آن را برداشت و فرار کرد.