پاسخ تمرینهای درس پنجم کتاب نگارش پایه هشتم (صفحات ۶۱ تا ۶۶)
در این بخش، پاسخ سوالات و انشاهای درس پنجم کتاب نگارش کلاس هشتم ارائه شده است.

درس پنجم: گام به گام
پایه هشتم
در این درس، میآموزیم که چگونه قدمبهقدم پیش برویم تا به هدفهایمان برسیم. زندگی مانند یک مسیر طولانی است که برای پیمودن آن باید گامهای کوچک و پیوسته برداریم. هر قدم هرچند کوچک، ما را به مقصد نزدیکتر میکند.
گاهی ممکن است راه سخت به نظر برسد، اما اگر صبور باشیم و ادامه دهیم، کمکم نتیجههای خوب را خواهیم دید. یادمان باشد که هیچ کاری یکشبه انجام نمیشود؛ موفقیت نیاز به تلاش و پشتکار دارد.
همچنین در این درس با اهمیت برنامهریزی آشنا میشویم. وقتی برای کارهایمان برنامه داشته باشیم، مسیر برایمان روشنتر میشود و میتوانیم زمان و انرژی خود را بهتر مدیریت کنیم.
در پایان، این درس به ما یادآوری میکند که هرکس با سرعت خودش حرکت میکند. مهم این است که از حرکت بازنایستیم و همیشه به جلو نگاه کنیم.
جواب انشاء ها و سوالات درس 5 نگارش هشتم
انتخاب فوری صفحه:
پاسخ سوالات و انشاهای درس پنجم نگارش هشتم
پاسخ تمرینهای نگارشی صفحه ۶۱ نگارش هشتم
پاسخ صفحات ۶۲ و ۶۳ درس پنجم نگارش هشتم
پاسخ بخش بررسی و نتیجهگیری صفحه ۶۴ نگارش هشتم
پاسخ تمرینهای درستنویسی صفحه ۶۵ نگارش هشتم
پاسخ بخش حکایتنویسی صفحه ۶۶ نگارش هشتم
درس پنجم: با حسهایمان بنویسیم / پاسخ تمرینهای نگارشی صفحه ۶۱
پاسخ صفحات ۶۲ و ۶۳ درس پنجم
پاسخ بخش بررسی و داوری صفحه ۶۴
پاسخ تمرینهای درستنویسی صفحه ۶۵
پاسخ بخش حکایتنویسی صفحه ۶۶ نگارش هشتم
جواب فعالیت نگارشی صفحه 61 نگارش هشتم
در متنی که میخوانید، مشخص کنید کدام قسمتها نشان میدهند که نویسنده از حواس چشایی، بویایی و لامسه خود استفاده کرده و تحت تأثیر آنها قرار گرفته است.

**حس چشایی:** طعم ترشی خیارشور روی زبانم پخش شد. روغن کتلت هم لبهایم را براق و لیز کرد. خیلی سریع ساندویجم را خوردم. این اولین باری بود که طعم غذا را بدون اینکه اشک بریزم، میچشیدم…
**حس لامسه:** شکمم از گرسنگی صدا میداد و کتلتِ مچاله در دستم، حالتی ورمکرده داشت. کتلت، مانند یک جوجه گنجشک مرده، در کف دستم بیحرکت مانده بود.
**حس بویایی:** در این بخش، اشارهای به این حس نشده است.
جواب صفحه 62 و 63 درس 5 نگارش هشتم
کدام یک از موضوعات زیر احساسی در شما ایجاد میکند؟ یکی را انتخاب کرده و احساس خود را نسبت به آن شرح دهید.

بوی زمین پس از باران
عطر باران از هر عطر شناختهشدهای در جهان، دلانگیزتر است. وقتی نخستین قطرات باران به صورت زمین میخورند و بوی خاک نمناک در هوا پخش میشود، احساس میکنم روحم از بدنم جدا شده است. در آن لحظات دوست دارم تنها نفس بکشم و بازدمی نداشته باشم تا مبادا حتی برای یک ثانیه، بوی این رایحه آسمانی را از دست بدهم.
باران بهار و پاییز از نظر رنگ، بو و ماهیت با هم تفاوت دارند. یکی بوی جوانه، سبزی و خاک میدهد و رنگهای گلهای بهاری را در ذهن زنده میکند. این باران آمده تا زندگی تازهای به طبیعت ببخشد و زمین را برای رویش و بارور شدن آماده کند. دیگری، پر از عطر دلنشین برگهای زرد و خشکِ خیسخورده و خاک است و سرمای آن، نوید رسیدن فصل سفیدپوش زمستان و خواب طبیعت را میدهد.
و صدای باران که زیباترین آهنگ طبیعت است: وقتی به پنجره خانه برخورد میکند، یا صدای شرشر آب از ناودان به گوش میرسد، یا زمانی که آسمان با غرشی قدرتمند میغرید و برق آن ناگهان ترسی در دلم میاندازد.
خداوند با باران با ما سخن میگوید… از همان آغاز، وقتی ابرهای تیره آسمان را میپوشانند، نخستین قطرات باران بر زمین میافتند و رقص گلها و گیاهان شروع میشود، تا وقتی باران پایان مییابد، ابرها کنار میروند و درخشش گلبرگهای خیس و رنگینکمان، شادی را به دل ما میآورند…
همه اینها با زبان باران در گوش ما نجوا میکنند تا پیام خداوند را به ما برسانند که میفرماید:
“بنده من ببین که چه بی منت نعمتم را بر سر طبیعت و انسان ها جاری می سازم، شکر من را به جای آور و از این جشن آسمانی که روی زمین برپا کرده ام لذت ببر.”
و صدها پیام دیگر.
چه افسوس که بسیاری از ما صدای باران را میشنویم، اما زبان آن را که از گویاترین و زیباترین زبانهای جهان ماوراست، درک نمیکنیم…
آسمان پر از ابرهای تیره است و باران میبارد. قطرات ریز روی برگهای زرد و ارغوانی که زمین را پوشاندهاند، فرود میآیند. این صدای دلنشین باران است.
چشمانم را میبندم و دستانم را به سوی آسمان باز میکنم. قطرات باران روی دستانم میلغزند. صدای باران و نوازش قطرات آن، لذتبخشترین لحظات زندگی من است.
باران میبارد. قطرات ریز روی دیوارهای کاهگلی روستای زادگاهم میخورند. این بوی خاک است؛ عطر طبیعت و باران و خاک که همه فضا را پر میکند. نفس عمیقی میکشم و بوی آشناى خاک سرم را گیج میکند.
با خود فکر میکنم: آیا بوی بهترین عطرهای دنیا از بوی خاک پس از باران بهتر است؟! برای من که اینطور نیست… ما از خاک آمدیم و سرشت ما از خاک است. شاید به همین دلیل است که اینقدر بوی خاک را دوست دارم.
باران، بخشش بیچشمداشت آسمان است. بخشش آسمان به زمین و انسان. باید از خانه بیرون برویم و به دل طبیعت بزنیم و زیر باران بایستیم، به صدای باران گوش دهیم، نفسهای عمیق بکشیم و لذت ببریم.
معجزه باران همیشه مرا شاد میکند. روزهای بارانی برای من همیشه از بهترین روزهای زندگی هستند. گاهی به خیابان میروم و به مردم نگاه میکنم که سریع حرکت میکنند تا خیس نشوند. به آنها لبخند میزنم و زیر باران شروع به دویدن میکنم تا صدای قدمهایم با چکچک قطرات باران یکی شود، تا من و باران با هم یگانه شویم.
در روزهای بارانی، بیشتر از همیشه از خداوند مهربان و بخشنده سپاسگزارم. او بهترین چیزها را برای ما آفریده است و یکی از بهترین نعمتهایش، همین باران است.
بوی سیر
سیر بوی خوبی دارد، اما نه وقتی از دهان بیاید! دیروز مادرم آش درست میکرد و بوی سیر خانه را پر کرده بود. واقعاً بوی قشنگی داشت. من هم در پختن آش به او کمک میکردم و حتی بسیاری از سیرها را خودم خرد کردم.
بعد از اتمام کار، دستانم را بو کردم. اوه! چه بوی تندی! نه بوی خود سیر، که خوب است، بلکه بوی سیری که روی دستانم مانده بود! هر چه تلاش کردم تا بوی سیر را از دستانم پاک کنم، نشد که نشد.
در نتیجه، چند روزی با بوی سیر روی دستانم دستوپنجه نرم کردم! اما وقتی سیر پخته میشود، بوی تندش مانند زمانی که خام است، نیست. سیر داستان خودش را دارد. مثلاً یک روز مهمان داشتیم. روی سفره، ترشی سیر گذاشته بودیم تا با آبگوشت بخوریم. عالی شده بود! چقدر خوشمزه بود.
ترشی سیر با آبگوشت اینقدر جواب داده بود که همه، از پدر و عمو و دایی گرفته تا خود من، مقدار زیادی از آن خوردیم. بعد از غذا، سفره را جمع کردیم و مشغول گفتوگو شدیم. چه حالی شده بود فضای اتاق! بوی سیر که از دهان همه بلند میشد، هوا را پر کرده بود!!!
خوشبختانه همه ما ترشی سیر خورده بودیم وگرنه بعضی مجبور بودند بوی دهان بقیه را تحمل کنند! در نهایت، این بوی سیر در خانه ما به بوی شادی تبدیل شده بود! هم حرف میزدیم و هم به بوی سیر میخندیدیم!
تجربه لمس یک ظرف داغ
نخستین باری که یک ظرف داغ را لمس کردم، ابتدا بیحسی عجیبی احساس کردم و پس از آن، سوزشی طولانی به من دست داد! دو انگشت شست و سبابه دست راستم به ظرف پر از خورشت فسنجان داغ چسبیده بود. بار اول، سوزش شدیدی را تجربه کردم و احساس کردم گرما تا عمق استخوانهای انگشتم نفوذ کرده است.
دستانم به لرزه افتاده بود و حس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود. از شدت گرما، گاهی سرمایی احساس میکردم و گاهی بیحس و کرخت میشدم.
پس از چند ثانیه، حس عجیبی به من گفت دوباره انگشتم را به ظرف داغ نزدیک کنم و همان تجربه را تکرار کنم! جالب اینجا بود که این بار سوزش آنقدرها شدید نبود. نمیدانم ظرف خنکتر شده بود یا دستم به گرمای آن عادت کرده بود و دیگر شوک اول را نداشت. بسیار جالب بود که پوستم گرما را دریافت میکرد و آن را به سمت گوشت و استخوان میفرستاد.
طعم لبوی داغ در یک روز برفی
مقدمه: گاهی انسانها در خاطرات خود غرق میشوند و گاهی خاطرات در وجودشان جاودانه میشوند. گاهی اتفاقات بسیار ساده به خاطراتی ماندگار در ذهن تبدیل میشوند و برای همیشه باقی میمانند.
بدنه: همه آن روزها را به یاد دارم. روزهای سرد و برفی زمستان که با پدربزرگ به پیش لبوفروش میرفتیم. هنوز هم بوی لبوی داغ مرا به سوی همان لبوفروش میکشاند. نمیدانم چه رازی در آن لبوها نهفته بود که حتی یک تکه از آن میتوانست مرا گرم کند. آنقدر گرم میشدم که حتی ایستادن کنار آتش هم نمیتوانست چنین گرمایی به من بدهد. گاهی فکر میکنم گرمای محبت پدربزرگ بود که مرا اینچنین گرم میکرد و علاقهای که به بیرون رفتن با او داشتم. درست فکر میکردم. حالا که پدربزرگ نیست، انگار گرمای لبو هم نیست. دیگر علاقهای به روزهای برفی ندارم و وقتی از کنار لبوفروش رد میشوم، میلی به خوردن لبو ندارم. اشتیاقی که برای خوردن لبو داشتم، فقط زمانی بود که دست در دست پدربزرگ، برای خرید آن به خیابانهای برفی میرفتم… حالا دیگر نه پدربزرگی هست و نه لبویی!
نتیجه: خاطرات بسیار عجیب هستند. گاهی به روزهایی که میخندیدیم گریه میکنیم و گاهی به روزهایی که گریه میکردیم میخندیم. افسوس که خاطرات ماندگارند و انسانها رفتنی! چه زیبا بود اگر خاطرات میرفتند و انسانها میماندند.
حمل یک قالب یخ بدون دستکش
من همیشه طرفدار گرما بودهام و آن را به سرما ترجیح میدهم، هرچند عاشق برف هستم و با رسیدن زمستان ذوق میکنم، اما گرما برایم دوستداشتنیتر است.
امروز، خورشید در وسط آسمان قرار داشت و پرتوهایش مستقیماً بر سرم میتابید. طاقتم تمام شده بود و دیگر تحمل لباسهای گرم را نداشتم. تندتند به سمت خانه در حرکت بودم، اما گرما امانم را بریده بود. با نگاهی به اطراف، مغازهای دیدم که روی شیشهاش نوشته بود: یخ موجود است.
نمیدانم چرا، ولی ناخودآگاه دلم خواست یک قالب یخ بردارم و سرمایش را به صورتم بمالم، نفسی عمیق بکشم و بر گرمای هوا غلبه کنم.
پس وارد مغازه شدم و یک قالب یخ خریداری کردم. به محض اینکه آن را در دست گرفتم، دستم سرد شد و کمکم بیحس گردید. کمی از آب آن را به صورتم زدم و با لذت تمام لبخند زدم و نگران نگاه دیگران نبودم، چون عقل من در آن لحظه این تصمیم را گرفته بود و من از آن پیروی میکردم.
با احساس سرمای بیشازحد در دستانم، قالب یخ را در سطل زباله انداختم و مسیر کوتاه باقیمانده تا خانه و کولر را ادامه دادم.
جواب نتیجه برسی و داوری صفحه 64 نگارش هشتم
یکی از نوشتههای تمرین ۲ را انتخاب کرده و آن را به دقت مطالعه کنید. سپس، نکات قوت و ضعف آن را مشخص نمایید و نظر خود را دربارهی محتوا و ساختار آن بیان کنید.

بررسی و نتیجهگیری: این نوشته از یک پیشنویس استفاده کرده و نشانههای نگارشی در آن به درستی به کار رفته است. نویسنده به ویرایش و درستنویسی نیز توجه داشته است. ساختار نوشته شامل بخش آغازین، میانه و پایانی است و به صورت منظم تنظیم شده است.
جواب درست نویسی صفحه 65 نگارش هشتم
گزارشهای بسیاری دربارهی مهارت نویسندگی دانشآموزان به دست ما رسیده است.
در شهر شیراز، باغهای زیبایی وجود دارد که پر از درخت نارنج هستند.
جواب حکایت نگاری صفحه 66 نگارش هشتم
در زمانهای قدیم، پادشاهی بود که به خاطر گوشدرد، شنوایی هر دو گوشش را از دست داد. حتی پزشکان هم نتوانستند کاری برایش بکنند. حاکم از این موضوع بسیار ناراحت بود، چون دیگر نمیتوانست صدای افراد بیگناه و ستمدیده را بشنود و نمیدانست چه راه چارهای وجود دارد.
یک روز، فرد خردمندی نزد او آمد و با اشاره و نوشتن به پادشاه گفت: «ای فرمانروا، چرا اینقدر اندوهگینی؟ تو تنها یکی از نعمتهایت را از دست دادهای، در حالی که خداوند نعمتهای سالم دیگری به تو داده است. از آنها استفاده کن تا این کمبود جبران شود.»
پادشاه کمی فکر کرد و پاسخ داد: «ای مرد دانا، راست میگویی. من تا امروز فقط به نداشتهام نگاه میکردم و از نعمتهای دیگرم غافل بودم.»